مبینمبین، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

مبین فرفری

خوابهای مبین

                          بابا یغمو ول کن                          هیس من خوابم               توخوابم الله اکبر میگم                         خواب زیره کرسی .       ...
25 بهمن 1390

برف بازی

با بابی جون رفتیم خونه خاله زینب ،بابا علی نیومد چون اداره داشت جای بابا جون خالی بود خیلی برف بازی کردیم کلی پیاده روی کردیم برگشتنی خسته شدی بابی جون کولت کرده بود .خدایی من کم آورده بودم ولی بابی جون با کلی سرسره بازی روی برفها بازم تورو تا خونه کول کرد،بابا جون خدا قوت                               نرو بالا بابی جون رفتنی بالا خوردید زمین مبین جان آدم برفیمون کامل نشد مبینو گذاشتیم سرش. ...
22 بهمن 1390

پنگول

مبین جان قرار بود پنگول ساعت هفت امروز بیاد.ما زودتر رفتیم که جلو بشینیم ولی خیلی شلوغ بود و به زورجاپیداکردیم .عزیزم خیلی دوست داشتم بدونم اون لحظه چه  حسی داری ،وقتی پنگولو میدیدی میخواستی بری جلو . آروم نمی شستی همش میخواستی بری جلو. سرباز بیچاره همش دنبال تو بود که از پله ها نیوفتی نی نی که پیشت وایستاده هادی، پسر خاله سمانه دوست مامانی مراسم تموم شده ما هم سالونو برای خودمون گرفتیم     ...
19 بهمن 1390

بابی جون

بابی و مامی جون که بی خبر آمدند خونمون، از آمدنشون خیلی خوشحا ل شدیم بابا علی هم قرار بود شبو دیر بیاد وقتی فهمید بابی جون آمده زود امد خونه تو با بابی ومامی تا ساعت دو شب بازی کردی بابی جون انقدر باهات بازی کرد که خسته شد وخوابید حا لا نوبت مامی جون بود . مامان جون فکر کردی بزاری بالا دستم نمیرسه؟ مبین سیب زمینی رنده میکنه ...
19 بهمن 1390

حرف گوش کن مامان

عزیز مامان همین قدر که شیطون هستی، باهوش وحرف گوش کن هم هستی دو هفته هست که نوشته مو و توپ ،رویه در کمد و مامان وبابا رو روی در یخجال چسبوندم با چند بار تکرار یاد گرفتی وقتی جارو برقی میارم که جارو بکشم بدو میری دستمال میاری برای گرد گیری البته به عشق شیشه پاک کن. لباسهارو وقتی از ماشین در میارم زود میای ،که با هم پهن کنیم اولش میتکونی تا چروکشون باز بشه. تو یک سالگی ازمای بیبی گرفتمت ، وقتی جیش داری زود میری تو دست شویی میگی مامان، مامان   وقتی سفره ناهار یا شامو پهن میکنم زود میای وسایل سفره می بریی و کمک میکنی جمع بشه.خوش به حال بابا کارش کمتر شده چون پهن کردن و  جمع کردن سفره با بابا...
19 بهمن 1390

کارهاتو دوست دارم

                                                 یه سری کارهای تخصصی بلدی انجام بدی تا کفر من و بابا جون رو دربیاری. ١.با هر اسباب بازی فقط یک بار بازی میکنی. ٢.وقتی میریم خونه مامی یک راست میری بالای اپن .  ٣.موقع غذا خوردن مدام با قاشق میزنی روی ظرفها. ٤.تا دوربینو میارم که از کارهای قشنگت که انجام میدی فیلم بگیرم،دیگه اون کارو نمیکنیو ،بعد که دوربینو میزارم سر جاش دوباره همون کار قشنگو تکرار میکنی.       ٥.همیشه بیس بال بازی میکنی دائما ...
15 بهمن 1390

مبین باموهای جدید

باباجون وقتی از اداره اومد هوس مهمونی رفتن زد به سرش کجا بریم خونه خاله لیلا،نه خونه خاله زینب،بالاخره رفتیم اندیشه خونه بابی جون، چون همه اونجابودندجمعشون جمع بودگلشون آقامبین کم بود،خاله زینب ناهار اماده کرده بود بعد از ناهار بابی مبینو برد بیرون این دفعه بابی خیلی مشکوک میزد  بعد از یک ساعت بابی جون اومد بله من فقط غش نکردم زبونم لال شد داد نزدم مات ومبهوت نگاه میکردم این کیه بله مبینه که بابی موهاشو کوتاه کرده بود.   چقدر ناز شدی مامان جون قربونت برم من،وچون مبین عزیزم اولین بارش بودکه میرفت آرایشگاه بابی کلی به آقای آرایشگر وشاگرداش شیرینی(انعام)داده بود.مرسی باب...
14 بهمن 1390

مترو سواری

                                وقتی بابا علی رفت دانشگاه ما هم هوای اندیشه رفتن زد سرمون دوتای رفتیم مترو با اینکه دومین بارت بود با تعجب به این ورو اون ور با دقت نگاه میکردی چند روزی خونیه بابای موندیم با خاله زینب عمو محمد رفتیم کنتاکی خوردیم  خیلی خوش گذشت با عمو محمد                                             بعد از چند روز رفتیم خونیه دایی مجی...
14 بهمن 1390

فرش شستن بازی

                                               وقتی از خواب بیدار شدم مامانم گفت مبین جان بیا بریم بازی،منم خوشهال شدم گفتم چی بازی ؟گفت فرش شستن بازی. چه بازی خوبی   ...
14 بهمن 1390

خونه دايي

امشب 17تيرماه مبين و باباوماماني بعداز تولد ثنا،اومدن خونه دايي مجيد.                                مبين با هليا بازي ميكنن .مبين اتاق هليا رو حسابي بهم ريخته.       ...
14 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبین فرفری می باشد